Leta i den här bloggen

tisdag 27 mars 2012

Mitt älskade Kian

Att vara mormor är ju ett högtidligt gåva. Min kian är så underbar...

söndag 2 januari 2011

Födelsedagen

Att åldras är ju naturens gång, en naket och hård faktum. Men att man håller livsglädjen vid liv är en konst. Jag kan ju det konsten, jag lever livet.

söndag 5 september 2010

Rösta

Att får rösta är en gåva i sig men att ens röst räknas rättviss är något som är högsta dröm för vissa folkgrupper. Ha hänsyn till det demokratin, värna det, med din röst. Rösta du också!

lördag 28 augusti 2010

Det oförlåtliga misstaget

Nu befinner vi oss i de heta valdagarna. Men man ser tidlig ett öppet misstag som flera gör. Att se bara själv och med all sin kraft framhäva sina goda och mindre goda budskap är ju det dem flesta gör. Men man glömmer realiteten och vardagliga folket som kämpar med eller utan deras inverkan. Det mänskliga perspektivet kräver ett ödmjukt och jordnära engagemang. Att fängslas i eget skall och tror bara på sig själv är ju det misstaget.

torsdag 26 augusti 2010

Heder utan samvete


Det är glädjande att se min bok på flera bokhandels hyllor. Därifrån kan jag nå flera läsare som tillsammans kommer att förebygga ett mänskligare Sverige.

måndag 16 augusti 2010

امه چارلی چاپلین به دخترش

ژرالدين دخترم:

اینجا شب است، یک شب نوئل و من از توبسی دورم، خیلی دور، اما تصویر تو آنجا روی میز هست، تصویر تو اینجا روی قلب مننیز هست، اما تو کجایی؟ آنجا در صحنه پر شکوه تئاتر هنرنمایی می کنی؟ شنیده ام نقشتو در این نمایش پر نور و پر شکوه، نقش آن "شهدخت ایرانی" است که اسیر تاتارها شدهاست. شاهزاده خانم باش و بمان، ستاره باش و بدرخش اما قهقهه تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گل هایی که برایت فرستاده اند، تو را فرصت هشیاری داد نامه پدرت رابخوان. صدای کف زدن های تماشاگران گاه تو را به آسمان ها خواهد برد، برو! آنجابرو. اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن: زندگی آن رقاصان دورهگرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که از بینوایی میلرزد؛ من نیز یکی از اینان بودم، من طعم گرسنگی را چشیده ام من درد بی خانمانی راکشیده ام و از اینها بیشتر، من رنج حقارت آن دلقک دوره گد را که اقیانوسی از غروردر دلش موج می زند اما سکه صدقه رهگذر خودخواهی آن را می خشکاند، احساس کرده ام.با این همه من زنده ام و از زندگانی پیش از آنکه مرگ فرا رسد نباید حرفی زد.

دخترم در دنیایی که تو زندگی می کنی،تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آنتحسین کنندگان ثروتمند را یکسر فراموش کن، اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس، حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباسهای بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار! گاه به گاه با اتوبوس یا متروشهر ار بگرد، مردم را نگاه کن، زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو:"من هم یکی از آنان هستم" آری تو هم یک از آنها هستی دخترم نه بیشتر! هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند. وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه پاریس برسان، من آنجا راخوب می شناسم. از قرنها پیش آنجا گهواره کولیان بوده است در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید، اما زیباتر از تو! مغرورتر از تو! اعتراف کن دخترم، همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد. همیشه کسی هست که بهتر از تو می زند و این را بدان که درخانواده چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران، یک گدای کناررود سن ناسزا بگوید. همیشه وقتی دو فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست، این مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد. اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای ان است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام وهمیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازانروی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو رافریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شایدروزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.دل به زر و زیور نبند، زیرا بزرگترین الماس این جهانآفتاب است و این الماس بر گردن همه می درخشد اما روزی دل به آفتاب چهره مردی بستی،با او یک دل باش، کار تو بس دشوار است این را می دانم. به روی صحنه جز تکه ای حریرنازک چیزی تن تو را نمی پوشاند، به خاطر هنر می توان عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و پاکیزه تر بازگشت، اما هیچ چیز هیچ کس دیگر در این دنیا نیست که شایسته آنباشد. برهنگی بیماری عصر ماست. من پیرمردم و شاید حرف خنده آور می زنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریان اش را دوست می داری. بد نیست اگراندیشه تو در این باره مال ده سال پیش باشد، مال دوران پوشیدگی. می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند. با اندیشه های من جنگ کن دخترم. مناز کودکان مطیع خوشم نمی آید با این همه پیش از آنکه اشک های من این نامه را تر کند می خواهم یک امید به خود بدهم؛ امشب شب نوئل است، شب معجزه است و امیدوارم معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را که من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی. دخترم چارلی را، پدرت را فراموش نکن، من فرشته نبودم اما تاآنجا که در توان من بود تلاش کردم تا آدم باشم تو نیز تلاش کن که حقیقتاً آدم باشی.رویت را می‌بوسم.

schackspel är som livet...

Livet liknar ett schackspel. Alla vill lära dig spelet när du inte kan. Men när du spelar som bäst alla vill vinna över dig.